کلیشه
مشغول صحبت با حسین بودم که وارد شد. مثل آدمهای لنگ راه میرفت. وزن بدنش را میانداخت روی یک پا و پای دیگر را روی زمین میکشید. از دیدن قیافهاش شوکه شدم. تمام صورتش سوخته بود. مشخص بود کهنه است. در بعضی قسمتها پوست جدید آورده بود، ولی چروکیده. قد کوتاه و کلهی بزرگی داشت. موهای کم پشت و چربش نامرتب روی پیشانیاش ریخته بود و دستهای گوشتیاش از شانهاش، آویزان؛ با یکی پاکت و کاغذ بود و دیگری را به کمر تکیه زده تا وزنش قابل تحمل شود. به نشانهی سلام سری تکان دادم و سلامی را زیر لب زمزمه کردم که خودم فقط سیناش را شنیدم. او هم سری تکان داد و پاکت و کاغذهایی که دستش بود را به حسین نشان داد تا متوجهاش کند برای چه به سراغش آمده. به حرف زدن که افتاد ظنام قویتر شد که عقبماندهی ذهنی است یا چیزی شبیه این. نوک زبانی حرف میزد؛ با کلی مکث و تتهپته.
کنجکاو شدم بفهمم برای چه آمده سراغ حسین. یادم افتاد مدتی پیش از یکی از کارمندان ادارهشان گله میکرد؛ کارمندی پرورشگاهی، استخدام رسمی اداره و با حقوقی مناسب که گویا پولی از حسین قرض میگیرد و میرود و پیدایش نمیشود. حسین هم که اهل پیغام پسغام فرستادن نیست. اما یارو با اینکه مدت زیادی از قرضش گذشته هنوز ککاش نگزیده و پس نیاورده. میگفت چون پرورشگاهی است مراعاتش را میکنم.
از لابهلای صحبتهاشان کلمهی وام را شنیدم. حسین روی پاکت شمارهی موبایل و دفتر کارش را نوشت. گفت: «برو توی صف بایست و هر وقت نوبتت شد تماس بگیر تا سریع مرخصی بگیرم و بیایم.»
پاکت و کاغذها را گرفت و تشکر کرد. نگاهش به من افتاد برای خداحافظی. گفتم از فرصت استفاده کنم تا صورتش را بهتر شناسایی کنم. اما نگاهمان افتاد به هم. نتوانستم رو برگردانم. چشمهایش عمق داشت. به چشمهای یک آدم خپل نمیخورد. حرف داشت. لبخندی روی صورتش نقش بست و به زحمت چیزی گفت شبیه خداحافظی. از سر ترحم لبخندی زدم و خداحافظی کردم.
با خروجش از اتاق، پرسشگرانه نگاهی به حسین انداختم. بی که چیزی بگویم گفت: «آمده بود برای همآهنگی». میخواست وام بگیرد و حسین ضامناش شده بود. گفت کارمند سابق ادارهشان بوده که بازنشست شده؛ خیلی وقت پیش. البته باز نشسته نه، چون صرع داشته برایش از کار افتادگی رد شده. دلم بیشتر به حالش سوخت. اما حسین آهی کشید و متعجب ادامه داد: «این هم از مردان جنگ. توی جنگ جانباز بشوی، سوخته برگردی، و حالا برای یک میلیون وام این جوری معطلت کنن؟!»...
سلام آقا مهدي خوبي مرسي كه بهم سر زدي من شما رو لينكيدم شما هم قابل دونستي بلينك بازم بيا اون طرفها بدرود[گل]
راستي از اسم وبلاگت خيلي خوشم اومد اين مطلبتم خيلي خوب بود... نگارشت خيلي قشنگه..ساده و روون... ادم حس مي كنه تو ماجراست..تبريك مي گم قلم خوبي داري[گل] باي[گل]
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما مثل همیشه استفاده کردم دست مریزاد با شعری از خودم و معرفی مجموعه شعر : پونه زرد کویر سروده سرکار خانم شوکت بانو اردبیلی به روزم به روز شدین لطفا مطلع بفرمایید با سپاس
سلام . خیلی تکاندهنده بود . منم ازین مدل خاطرات زیاد دارم . حیف که باید بگور ببرم .
[گل]یاد باد آن روزگاران یاد باد...چرا اسمش رو کلیشه گذاشتین!!
سلام و درود طاعات و عبادات تون قبول درگاه حق [گل] ................ تاسف برای این اتفاقات یک طرف تاسف برای کلیشه شدنش هم یک طرف .... این شبها ما رو از دعای خیر فراموش نفرمائید
سلام تاکسینوشت به روز شد: حکایت آن صندلی زردرنگ که خالی بود http://taxiblog.blogfa.com/post-6.aspx
به: ر خوب کلیشه هست دیگه. از بس گفتیم و ... فقط گفتیم.
سلام اولا لطف كردي اومدي ولي كو لينك من؟؟؟
سلام از اينكه اثر ادبي تان را از طريق سايت پرشين بلاگ براي نخستين جايزه ي ادبي ايران ارسال نموديد سپاسگذاريم . لطفا در صورت اينكه تائيد مي نماييد كه اثر ارسالي تان متعلق به خودتان و براي شركت در فراخوان نخستين جايزه ي ادبي ايران مي باشد ، مشخصات كامل خو را از طريق ايميل سايت جايزه ي ادبي ايران براي ما ارسال نماييد . لطفا حتما در ايميلتان كد اثر خود را نيز براي ما ارسال نماييد . با مهر دبيرخانه ي نخستين جايزه ي ادبي ايران كد اثر شما : 4074